
به نام خدا
یه روزی از روز های شلوغ تهران،شنگول و منگول و حبه ی انگور گرسنه
شون میشه و هوس فست فود میکنن اما از اونجا که باباشون شب کار
بوده مامان بزی تصمیم میگیره که از خونه خارج بشه و بره واسه بچه
هاش هایدا بخره بیاد.
یه مدت که میگذره آقا گرگه میاد و در میزنه میگه:منم منم مادرتون غذا
آوردم براتون...حبه ی انگور که رشته اش ریاضی فیزیک بوده و خیلی
زرنگ و تیز و بز بوده میره آیفون تصویری رو میزنه و میبینه که گرگس
میگه اوسکول خودتی میدونم گرگه ای...
گرگه میذاره و میره نیم ساعت بعد یکی میاد در میزنه میگه:منم منم
مادرتون غذا آوردم براتون...حبه ی انگور آیفونو میزنه میبینه چیزی معلوم
نیست درو باز میکنه که رکب میخوره:"سروان جعفری هستم،بجه ها
بریزید ماهواره ها رو جمع کنید.
ساعتها گذشت و مامان بزی نیومد و گوشیش هم در دسترس نبود.
دوباره صدای زنگ به صدا در اومد و بچه ها بی مهابا درو باز کردن،اما ای
دل غاقل از اداره آب و و فاضلاب اومده بودن آبشونو قطع کنند.
در نهایت کار مامان بزی اومد اما چون عابر بانکا قطع بوده نتونسته غذا
بخره...
شنگول و منگول و حبه ی انگور هم مجبور شدن برن شابدولعظیم فلافل بخورن....
{قصه ی ما به سر رسید_کلاغه به دوست دخترش نرسید}
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
شنگول و منگول(ورژن جدید) ,
,
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1