عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خدایا او را حفظ کن ک بی او میمیرم ............................................ اگه دوس داشتید پروفایل رو ببینید رو تصویر کلیک کنید

اگه دو نفر لب پرتگاه باشن،کدومشون رو نجات میدی؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان mehdi.ma31 و آدرس mehdi.ma31.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 118
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 125
بازدید ماه : 495
بازدید کل : 169606
تعداد مطالب : 367
تعداد نظرات : 623
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 367
:: کل نظرات : 623

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 118
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 125
:: بازدید ماه : 495
:: بازدید سال : 3630
:: بازدید کلی : 169606

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا!تو بزرگی؛کاری کن بی او من نیز نباشم

دروغ
چهار شنبه 21 اسفند 1392 ساعت 13:8 | بازدید : 278 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

 

از دروغ متنفرم

خواهشا راستش رو بهم بگین

حتی در بدترین شرایط

منم قول میدم همیشه راستش رو بگم

ممنون



:: موضوعات مرتبط: دروغ , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
گاهی برای رسیدن باید نرفت!
دو شنبه 19 اسفند 1392 ساعت 12:12 | بازدید : 246 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه ، فرصت خوبیست
برای دیدن مسیر طی شده
و نگریستن به راهی که پیش روست .


گاهی برای رسیدن باید نرفت!

%D8%AF.png



:: موضوعات مرتبط: گاهی برای رسیدن باید نرفت! , , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
مترسک!
دو شنبه 19 اسفند 1392 ساعت 12:7 | بازدید : 263 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

j3r4ufs12oqmk42z7q.jpg

خیلی ها  مترسک را  دوست  ندارند ...!

چون  پرنده ها  را می ترساند ...

ولی من  خیلی دوستش دارم ...!

چون تنهایی را خوب درک می کند ...



:: موضوعات مرتبط: مترسک! , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
هـــــــــی روزگار!!!!
دو شنبه 19 اسفند 1392 ساعت 11:30 | بازدید : 232 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

پسر : ضعیفه! دلمون برات تنگ شده بود...اومدیم زیارتت کنیم! 
دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه؟؟؟ 
پسر : خوب... «منزل» بگم چطوره !؟ 
دختر : واااای... از دست تو!!! 
پ: باشه... باشه...ببخشید «ویکتوریا» خوبه ؟ 

... د: اه... اصلا باهات قهرم. 
پ: باشه بابا... تو «عزیز منی»، خوب شد؟... آَشتی؟ 
د: آشتی، راستی... گفتی دلت چی شده بود؟ 
پ: دلم ...!؟ آها یه کم می پیچه...! از دیشب تا حالا . 
د: ... واقعا که...!!! 

پ: خوب چیه... نمیگم... مریضم اصلا... خوبه!؟ 
د: لوووووووس... 
پ: ای بابا... ضعیفه! این نوبه اگه قهر کنی، دیگه نازکش نداری ها ! 
د: بازم گفتی این کلمه رو...!؟؟؟ 
پ: خوب تقصیر خودته...! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت می کنم... هی 
نقطه ضعف میدی دست من! 
د: من از دست تو چی کار کنم... 
پ: شکر خدا...! ، دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود...؛ لیلی قرن 
بیست و یکم من!!! 
د: چه دل قشنگی داری تو... چقدر به سادگی دلت حسودیم می شه. 
پ: صفای وجودت خانوم . 
د: می دونی! دلم تنگه... برای پیاده روی هامون... برای سرک کشیدن توی مغازه های 
کتاب 
فروشی و ورق زدن کتابها... برای بوی کاغذ نو... برای شونهبه شونه ات راه رفتن و 
دیدن نگاه 
حسرت بار بقیه... آخه هیچ زنی، که مردی مثل مرد من نداره! 
پ: می دونم... میدونم... دل منم تنگه... برای دیدن آسمون تو چشمای تو، برای 
بستنیهای 
شاتوتی که با هم می خوردیم... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش 
بودم...! 
د: یادته همیشه به من میگفتی «خاتون»؟ 
پ: آره... یادمه، آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی! 
د: آخ چه روزهایی بودن... ، چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده... وقتی توی 
دستام گره می خوردن... مجنون من. 
پ: ... 
د: چت شد؟ چرا چیزی نمی گی ؟ 
پ: ...... 
د: نگاه کن ببینم...! منو نگاه کن... 
پ: ......... 
د: الهی من بمیرم...، چشمات چرا نمناک شده... فدای تو بشم... 
پ: خدا ن... (گریه) 
د: چرا گریه می کنی...؟؟؟ 
پ: چرا نکنم...؟! ها!!!؟ 
د: گریه نکن... من دوست ندارم مرد من گریه کنه... جلوی این همه آدم... بخند 
دیگه...، بخند... 
زود باش بخند. 
پ: وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم... کی اشکاموکنار بزنه که گریه نکنم ؟ 
د: بخند... وگرنه منم گریه می کنما . 
پ: باشه... باشه... تسلیم. گریه نمی کنم... ولی نمیتونم بخندم . 
د: آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی؟ 
پ : تو که می دونی... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد... ولی امسال برات کادوی 
خوب آوردم. 
د:چی...؟ زود باش بگو دیگه... آب از لب و لوچه ام آویزون شد. 
پ: ... 
د: باز دوباره ساکت شدی...!؟؟؟ 
پ: برات... کادددووو...(هق هق گریه)... برایت یک دسته گل رُز!، 
یک شیشه گلاب! 
و یک بغض طولانی آوردم...! 
تک عروس گورستان! 
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره...! 
اینجا کنار خانه ی ابدیتت می نشینم و فاتحه می خوانم. 
نه... اشک و فاتحه 
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه 
نه... اشک و دلتنگی و فاتحه... و مرور خاطرات نه چنداندور... 
امان... خاتون من!!!تو خیلی وقته که... 
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی من.... 
دیگر نگران قرصهای نخورده ام... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم 
نباش...! 
نگران خیره شدن مردم به اشکهای من هم نباش...! 
بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم...



:: موضوعات مرتبط: هـــــــــی روزگار!!!! , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0