شراب خواستم... گفت : " ممنوع است "
آغوش خواستم... گفت : "ممنوع است"
بوسه خواستم... گفت : " ممنوع است "
نگاه خواستم... گفت: " ممنوع است "
نفس خواستم... گفت : " ممنوعاست "
... حالا از پس آن همه سال ديکتاتوري عاشقانه ، با يک بطري پر از گلاب ، آمده بر سر خاکم و به آغوش مي کشد با هر چه بوسه ، سنگ سرد مزارم را و چه ناسزاوار عکسي را که بر مزارم به يادگار مانده ، نگاه مي کند و در حسرت نفس هاي از دست رفته ، به آرامي اشک مي ريزد...
:: موضوعات مرتبط:
ممنوع ,
,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1