عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



خدایا او را حفظ کن ک بی او میمیرم ............................................ اگه دوس داشتید پروفایل رو ببینید رو تصویر کلیک کنید

اگه دو نفر لب پرتگاه باشن،کدومشون رو نجات میدی؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان mehdi.ma31 و آدرس mehdi.ma31.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 252
بازدید کل : 183192
تعداد مطالب : 367
تعداد نظرات : 623
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


دریافت کد پیغام خوش آمدگویی

آمار مطالب

:: کل مطالب : 367
:: کل نظرات : 623

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 96
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 101
:: بازدید ماه : 252
:: بازدید سال : 3212
:: بازدید کلی : 183192

RSS

Powered By
loxblog.Com

خدایا!تو بزرگی؛کاری کن بی او من نیز نباشم

انواع استرس
جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 15:49 | بازدید : 288 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

در کلاس درس استاد دانشگاه خطاب به یکی از دانشجویان میگه انواع استرس رو توضیح بده و استرس واقعی کدومه

دانشجو میگه دختر زیبائی رو کنار خیابان سوار میکنی.  اما دختره کمی بعد توی ماشینت غش می کنه.  مجبور می شی اونو به بیمارستان برسونی. در این لحظه دچاراسترس آنهم از نوع ساده‌ میشی!

در بیمارستان به شما می گن که این خانم حامله هست و به تو تبریک میگن که بزودی پدر میشی. تو میگی اشتباه شده من پدر این بچه نیستم ولی دختر با ناله ای میگه چرا هستی. در اینجا مقدار استرس شما بیشتر میشه. آن هم از نوع هیجانی!

در خواست آزمایش دی.ان.ای می کنی. آزمایش انجام میشه و دکتر به شما میگه : دوست عزیز شما کاملا بیگناهی ، شما قدرت باروری ندارید و این مشکل شما کاملا قدیمی و بهتر بگویم مادرزادیه. خیال تو راحت میشه و سوار ماشینت میشی و میری. توی راه به سمت خونه ناگهان به یاد ۳ تا بچه ت میفتی …؟ و اینجاست که استرس واقعی شروع میشه!

 

نظر یادتون نره

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , انواع استرس , ,
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
سمعک
جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 15:47 | بازدید : 271 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

 يارو ميره سمعک بخره فروشنده ميگه: همه جورشو داريم از هزار تومني تا يک ميليون تومني.

 طرف ميپرسه: هزارتومني اش چطوري کارمي کنه؟

فروشنده ميگه: اين اصلا کار نميکنه فقط مردم با ديدنش بلندتر حرف میزنند.

 

 

نظر یادتون نره

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , سمعک , ,
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
کارت پخش کن
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 21:38 | بازدید : 371 | نوشته ‌شده به دست mohsen | ( نظرات )



یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم ، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده ! به خانم ها که اصلاً نمی داد و تحویلشون نمی گرفت ،

در مورد اقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کارت میداد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، احساس کردم فکر میکنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی خیلی خوشگل و گرون قیمت رو نداره ، لابد فقط به ادم های با کلاس و شیک پوش و با شخصیت میده ! بدجوری کنجکاو بودم بدونم اون کارت ها چین !! با خودم گفتم یعنی نظر این کارت پخش کن خوش تیپ و با کلاس راجع به من چیه ؟! منو تائید می کنه ؟!

کفش هامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و برق بزنه ! شکمو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو جوری نشون بدم که انگار واسم مهم نیست ! دل تو دلم نبود ! یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده ؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم با لبخندی بهم نگاه کرد و یک کاغذ رنگی طرفم گرفت و گفت : اقای محترم ! بفرمایید !

قند تو دلم اب شد ! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم : می گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم ! چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اون قدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک ! وایستادم و با ذوق تمام به کاغذ نگاه کردم ، فکر می کنید رو کاغذ چی نوشته بود ؟؟

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

دیگر نگران طاسی سر خود نباشید ! پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا !!

 

 

نظر یادتون نره



:: موضوعات مرتبط: داستان , کارت پخش کن , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاکسی
چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت 21:28 | بازدید : 354 | نوشته ‌شده به دست mohsen | ( نظرات )


سوار تاکسی بودم که یه خانم جوان با یه پسر بچه زبل ۵-۶ ساله
کنارم نشست . بچه هه خیلی بپر بپر می کرد و تاکسی رو روی
سرش گذاشته بود . خانومه هرچی گفت ساکت!نشد که
نشد.آخرسر خانومه یه نیشگون اساسی از بچه هه گرفت که داد
بچه بالارفت .
بچه ی زبل با گریه گفت منو زدی؟حالا به بابا می گم دیشب خونه ی
عمو اینا چیکار کردی. زنه که دید خیلی ناجور شد،گفت :چیکار
کردم؟بچه هه گفت: خب گوزیدی! حالا ما سفت خودمونو گرفته
بودیم که نخندیم و مثلا اصلا چیزی نشنیدیم ، ولی خود زنه اونقدر
دست پاچه شد که به راننده گفت آقا آقا ما همین بغل پیاده می
شم.ماشین نگه داشته نداشته درروبازکردکه بپره پائین .
یهو یه ماشین دیگه از راه رسید و زد درب تاکسی کلا کنده شد. حالا
مردم جمع شده بودند و راننده تاکسی که یه پیر مردی بود ، داد می
زد و به زنه می گفت : آخه خواهر من، مادر من ،تو که منو بیچاره
کردی! خب همه می گوزن . منم می گوزم ،اینم می گوزه . آقا شما
نمی گوزی ؟ شما چی ، شما نمی گوزی ؟


نظر فراموش نشه



:: موضوعات مرتبط: داستان , تاکسی , ,
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
توضیح شوهر این خانوم...
سه شنبه 14 خرداد 1392 ساعت 14:56 | بازدید : 255 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

 

خانوم از مسافرت برگشت، اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده، رنگ از روش پرید و داد زد:

«مرتیکه بی‌ وجدان. چطور جرات میکنی‌ با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچه‌هات یه هم چین کاری بکنی‌. من دارم میرم و دیگه نمی‌خوام ببینمت. همین الانه طلاقم رو می‌خوام.»


شوهره با التماس گفت:

«عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی‌ شد و بعد هر کاری خواستی‌ بکن.»



خانومه گریه کنون گفت:

«باشه ولی‌ این آخرین حرفیه که به من میزنی.»

 

شوهره گفت:

«ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه. این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی‌ افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. متوجه شدم که خیلی‌ لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای‌ دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. دیدم که خیلی‌ کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت.

فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی‌ که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم.

بعد اون پوتینی که کلی‌ پولش را دادی ولی‌ هیچوقت نپوشیدی چون یکی‌ از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه. »

شوهره یه کم مکث کرد و گفت:

« نمی‌دونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت. میبخشید آقا، چیز دیگه‌ای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟ »

 

 

نظر فراموش نشه

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , توضیح شوهر این خانوم , ,
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
پیرمرد وفادار
سه شنبه 14 خرداد 1392 ساعت 13:17 | بازدید : 286 | نوشته ‌شده به دست mehdi.ma31 | ( نظرات )

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد...در راه با یک ماشین تصادف کرد و اسیب دید.عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین در مانگاه رساندند.پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند.سپس به او گفتند: ((باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت اسیب ندیده)) پیرمرد غمگین شد،گفت عجله دارد و نیازی به عکس برداری نیست . پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.پیرمرد گفت:همسرم در خانه سالمندان است.هر روز صبح به انجا می روم و صبحانه را با او می خورم.نمی خواهم دیر شود!پرستاری به او گفت:خودمان به او خبر می دهیم.پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متاسفم،او الزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا نمی شناسد!! پرستار با حیرت گفت:وقتی نمیداند شما چه کسی هستید،چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته،به ارامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است
 
 
نظر فراموش نشه

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , پیرمرد وفادار , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

تعداد صفحات : 5
صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد